امشب
ساعت را به وقت ابدیّت کوک کن
و ته مانده های زندگی را سر بکش
بیداری
پایان خوشی ندارد
و هق هق های تنهایی ات دیگر
چشمان هیچ زنی را تر نمی کند
باور کن
زخم های چندساله
برای مثل اول شدن پیرند
و دستی که هر روز نمک پاشت می کند
حلقه ی طلایی اش را سال هاست گم کرده
من
این شعر را بارها خوانده ام
و هر بار
یکی از واژه هایش کم شد
مثل تو
که سال ها بازیگر نقشی بودی
که بهترین دیالوگش را
درست وقت افتادن پرده ها می خواند
باید بروم
و زندگی ات را
از گوشه و کنار خیابان های این شهر
جارو کنم.
نظرات شما عزیزان:
هی رفیق...زخمهایت را پنهان کن...اینجا مردم زیادی بانمکند...
یک طرفه بودن همه چیز را نابود میکند...از خیابانش گرفته تا رابطه اش...
=========
باید بروم.....gif)
=========
باید بروم....
.gif)
.: Weblog Themes By Pichak :.